قصه های قرآنی

من یک پشه هستم!

روزی از روزها نمرود، به بناها و مهندسان سرزمینش دستور داد یک بُرج بلند بسازند. آن وقت بالای آن بُرج رفت و به طرف آسمان تیر انداخت و گفت: من خدایی را که در آسمان است از بین می برم. اما برج به لرزه افتاد و نمرود با وحشت پایین آمد نمرود به ابراهیم (ع) و یارانش ستم های زیادی کرد. دیگر همه از دست او و کارهای ظالمانه اش خسته شده بودند. تا این که خداوند به من دستور مهمی داد: به سراغ نمرود برو و حسابش رابرس! من به سمت کاخ بزرگ او پرواز کردم. از تالارهای مختلف و زیبا رد شدم. نمرود را دیدم و فوری از توی بینی اش وارد مغزش شدم. من باید او را از بین می بردم. نمرود، این سو و آن سو می دوید و ناله می کرد. تا این که از بین رفت. خدایا، من نمی دانم چرابعضی از انسان ها دوست دارند بدجنس و زورگو باشند.کاش هیچ آدم کافر و بی رحمی وجود نداشت و انسان ها در آرامش و مهربانی زندگی می کردند!

فایل تصویری

فایل صوتی

نکته ها

لقب حضرت ابراهیم خلیل الله است

سوالات متداول

پادشاه زمان حضرت ابراهیم